ویلیام شکسپیر 1564-1616
او شاعر، نمایشنامه نویس و هنرمند انگلیسی بود. مردم عمدتا او را بعنوان معتبرترین نویسنده انگلیسی زبان و بزرگترین نویسنده سبک درام میدانند. شکسپیر بعنوان نویسنده پرفروش ترین آثار تخیلی در تمام اعصار نیز شناخته شده است.
دربارهٔ جوانیِ ویلیام افسانه فراوان است و سند معتبر اندک. اولین مدرکی که ما دربارهٔ او پس از مراسم تعمید و نامگذاری داریم، از ازدواج او با آن هثوی (به انگلیسی: Anne Hathaway) در سال ۱۵۸۲ است، که ثمرهٔ آن دختری متولد ۱۵۸۳ و یک دختر و پسر دوقلو در سال ۱۵۸۵ بود. شکسپیر پس از ازدواج به لندن رفت و در تماشاخانه مشغول بازی شد. در آنجا وظیفهٔ ویرایش نمایشنامهها را به او سپردند. شکسپیر از این موقعیت استفاده کرد و خود چند نمایشنامه نوشت که با استقبال روبهرو شد. پس از آن، تا هفت سال هیج اطلاعی از فعالیتهایش نداریم؛ اما وی احتمالاً پیش از سال ۱۵۹۲ در لندن به عنوان بازیگر کار میکردهاست. در این موقع، چندین گروه بازیگری در لندن و دیگر مناطق وجود داشت که ارتباط شکسپیر با یکی یا بیشتر از آنها همگی حدسیات است. اما ما از ارتباط مفید و طولانی او با موفقترین دستهٔ بازیگران با نام مردان لرد چمبرلِین (به انگلیسی: The Lord Chambelain's Men) اطلاع داریم که پس از به تخت نشستن جیمز اول، مردان شاه (به انگلیسی: The King's Men) نام گرفتند. شکسپیر نهتنها با این گروه بازی کرد، بلکه سرانجام سالار صاحبسهم و مدیر نمایشنامه شد.
دسته شامل کسانی میشد که در آن روزگار مشهورترین بازیگران بودند؛ مانند ریچارد باربیج، که بیشک خالق نقشهای هملت، شاه لیر، و اتللو بود. همچنین، رابرت آرمین و ویل کمپ (بازیگران نمایشنامهٔ دلقک و احمق شکسپیر).
همچنین ایشان شناختهشدهترین بازیگران تئاتر الیزابتی در سال ۱۵۹۹ بودند.
شکسپیر در دوران نخستین، خود را به تئاتر محدود نکرد و در سال ۱۵۹۳ منظومهٔ عشقی ـ اساطیریِ ونوس و آدونیس (به انگلیسی: Venus and Adonis) و در سال پس از آن نیز اثر برجستهترِ تاراج لاکریس (به انگلیسی: The Rape of Lucrese) را به حامی خود، اشرافزادهٔ ساوت همپتون، اهدا کرد،
فرانسیس میرس (به انگلیسی: Francis Meres) در پالادیس تامیا: خزانهٔ هوش (۱۵۹۸) دربارهٔ شکسپیر میگوید: «همانطور که پلاتوس و سنکا (به انگلیسی: Plautus and Seneca) بهترین کمدی و تراژدی به زبان لاتین هستند، شکسپیر فاخرترین آنها از هر دو گونه در روی صحنه است.»
با دو چکامهای که شکسپیر در سالهای ۱۵۹۳ و ۱۵۹۴ به چاپ رساند، اشعار او زودتر از نمایشهایش چاپ شدند. همچنین، باید گفت که بیشتر غزلهای او باید در این سالها نوشته شده باشند و نمایشهای او پس از سال ۱۵۹۴ پدید آمدهاند، و او بهطورکلی هر دو سال یک اثر عرضه کرد که هریک شامل سرودها و آهنگهایی بسیار زیبایی میشدند.
نمایشهای ابتداییِ شکسپیر شامل هنری چهارم، تیتوس آندرونیکس، رؤیای شب نیمهٔ تابستان، تاجر ونیزی، و ریچارد دوم میشود که همگی در میانه و اواخر دههٔ ۱۵۹۰ تاریخگذاری شدهاند.
همچنین، بعضی از تراژدیهای مشهور او که در اوایل دههٔ ۱۶۰۰ نگاشته شدهاند، مشتملاند بر اتلو، شاه لیر، و مکبث. در حدود سال ۱۶۱۰ شکسپیر برای استراحت به استراتفورد برمیگردد و باز به نوشتن ادامه میدهد. این دوره، دورهٔ رمان و کمدی-تراژدی او به حساب میآید. او در این مدت، آثاری مانند طوفان، هنری هشتم، سیمبلاین و داستان زمستان را پدیدآورد.
غزلیات او نخستین بار در سال ۱۶۰۹ به چاپ رسید.
مرگ
ویلیام شکسپیر در روز ۲۳ آوریل ۱۶۱۶ میلادی در پنجاه و دو سالگی درگذشت. جسدش را دو روز بعد در کلیسای مقدس ترینیتی به خاک سپردند. او حتی قطعهای ادبی نیز برای روی سنگ قبر خود گفته که بر آن حک شدهاست:
تو را به مسیح از کندن خاکی که اینجا را دربرگرفته دست بدار!
خجسته باد آنکه این خاک را فروگذارد، و نفرین بر آنکه استخوانهایم بردارد!
او در حالی مُرد که به سال ۱۶۱۶ هیچ نسخهٔ جمعآوری شدهای از آثارش وجود نداشت، و بعضی از آنها در نسخههایی مستقل چاپ شده بودند که همانها هم بدون نظارت و ویرایش او بود. در سال ۱۶۲۳ دو تن از اعضای هیئت شکسپیر، جان همینگز و هنری کاندل، نسخه جامع و ویراستهای از نمایش نامههایش را به چاپ رساندند که فِرست فولیو (به انگلیسی: First Folio) نام گرفت.
چارلز دیکنز 1812-1870
او منتقد و نویسنده انگلیسی بود. او خالق برخی از مشهورترین و شناخته شده ترین کاراکترهای داستانهای تخیلی بوده است. از دید بسیاری، او بعنوان معتبرترین و بزرگترین نویسنده عصر ویکتوریا شناخته میشود.
برخی از مشهورترین نقل قولهای منتسب به چارلز دیکنز عبارتند از:
1.
Have a heart that never hardens, and a temper that never tires, and a touch that never hurts
قلبی داشته باش که هرگز سخت نشود، و خلقی که هرگز خسته نگردد و تماسی و لمسی که هرگز آسیب نزند
2.
It was the best of times, it was the worst of times
بهترین اوقات همان بدترین اوقات نیز بودند
3.
There is a wisdom of the head, and... there is a wisdom of the heart
خرد عقلی و ذهنی وجود دارد، و ... خرد قلبی و روحی نیز وجود دارد
کودکی و نوجوانی
دیکنز در ۷ فوریه ۱۸۱۲ در لندپورت به دنیا آمد. او دومین پسر جان دیکنز، کارمند اداره کارپردازی نیروی دریایی بود. پدرش اهل لاابالیگری و وامداری بود و کار را به جایی رساند که او را به زندان مارشالسی انداختند. به همین دلیل دیکنز ۱۲ ساله را برای تأمین معاش خانه به کارخانهٔ واکس سازیِ وارن فرستادند. او تا آزادی پدرش از زندان همچنان مجبور به کار بود تا بالاخره بعد از مراجعت پدر توانست به مدرسه بازگردد.
روزنامهنگاری و اولین رمانها
دیکنز بعد از پایان دوره مدرسه در دفتر وکالتی مشغول به کار شد و پس از بررسی زندگی شلوغ و متنوع لندن، بر آن شد تا روزنامهنگار شود. در این دوره، در شیوهای سخت از خلاصهنویسی، توانایی خود را نشان داد و در مارس ۱۸۳۲ در حالیکه جوانی حدوداً ۲۰ ساله بود، خبرنگار امور عمومی و پارلمانی شد.
دیکنز در سال ۱۸۲۹ دلدادهٔ دختری به نام ماریا بیدنل شد، اما والدین ماریا او را از لحاظ اجتماعی در سطحی نازلتر از خود یافتند. این دل باختگی و برخوردی دیگر با او در میان سالی دیکنز، بعدها در عشق شخصیت معروف رمانش دیوید کاپرفیلد به دختری به نام دورا بازتاب یافت.
نخستین طرحوارهٔ دیکنز به سال ۱۸۳۳ با پیوستن به مورنینگ کرونیکل به عنوان ناهار در پوپلار منتشر شد و در پی آن، طرحوارههای دیگر انتشار یافت. او در این سالها با پرسه در نواحی خارج از لندن و حضور در گردهماییهای انتخابات مقدماتی مجلس و تهیه گزارش از آن، وارد زندگی اجتماعیای شد که گسترش آن، سریع و لحظه به لحظه بود. او در اوایل سال ۱۸۳۶، دو ماه پس از انتشار طرحوارههایی از بوز، با کاترین هوگارت ازدواج کرد و پس از آن برای نوشتن داستان زنجیرهای که بعدها نامههای پیکویک نام گرفت، قرارداد بست. او پیش از آن سردبیری بنتلیز مسیلانی را پذیرفته بود که در آن، از سال ۱۸۳۷ تا ۱۸۳۹ الیور تویست منتشر شد.
دیکنز در اوایل ۱۸۳۷، صاحب اولین فرزند خود از ده فرزند شد و در ماه مه، شاهد مرگ خواهر همسرش بود که از اوایل زندگی مشترک آن دو، با آنها زیسته بود. یاد فقدان شدید او برای دیکنز بعدها در بیماری سخت رز میلی در الیور تویست بزرگ داشته شد.
فعالیتهای اجتماعی
در سال ۱۸۳۸ از مدارس ارزان یورکشایر دیدن کرد و در نیکلاس نیکلبی، دربارهٔ این اماکن نوشت. در همین روزها با زنی به نام آنجلا بروت کوتس آشنا شد و به دفاع از افکار بشر دوستانهٔ این زن پرداخت و کوشش اجتماعی خود را در خدمت اهداف او به کار بست. از جملهٔ این فعالیتها تأسیس خانهای برای زنان ساقط شده به سال ۱۸۴۷ بود. هر چند دیکنز در سال ۱۸۳۰ از بزرگان ادب آن روزگار محسوب میشد، اما او پس از آن نیز، از تلاش خود برای تاختن به بیداد و ستمگری و فخر فروشی، دست نکشید. دیکنز با بسط طرح اولیهٔ «ساعت آقای همفری»، داستانی بلندی با عنوان «دکان عتیقه چی» نوشت و همچون گذشته، فریاد اعتراض خود را از بهکارگیری کودکان در معادن، به گوش جامعهاش رساند و همچنین طنز تمسخر علیه «توریها» را در نوشتههای خود جای داد، کسانیکه مخالف تصویب قوانین انسانی بودند.
سفر به آمریکا و فرانسه
در سال ۱۸۴۲ با سفر به آمریکا و به رغم استقبال گرمی که از او شد، «یادداشتهایی از آمریکا» و «مارتین چارلز لویت» را به قلم آورد که آمیختهای بودند از ستودنیهای بسیار آمریکا و البته همهٔ آنچه که در نگاه دیکنز نفرتانگیز آمدند. وی در سالهای ۱۸۴۴–۱۸۴۵ نیز از ایتالیا دیدن کرد و در آنجا ناقوسهای جنوا، عنوان «بانگ ناقوسها» را به ذهنش القا کرد، کتاب کوچکی که ضربهای بزرگ به نفع مستمندان روزگارش زد. در پی بازگشت از ایتالیا، چندی سردبیر دیلی نیوز (اخبار روز) شد و برای بهبود وضع مدارس ژندهپوشان و لغو اعدام مجرمان در ملأ عام، کمر همت بست. (مدارس ژندهپوشان مؤسساتی بودند که در آن کودکان فقیر به رایگان آموزش میدیدند)
«دامبی و پسر» را در پاریس و لوزان نوشت و بعد از نگارش رمان معروف «دیوید کاپرفیلد»، مجلهٔ خود «هاوسهولد وردز» (سخنان خانگی) را راه اندازی کرد. مجلهای که سبک سخن او بود، اساسی و انسانی. دیکنز در این ایام نویسندگی و روزنامهنگاری را با تئاتر - که اغلب به نفع مؤسسات خیریه برگزار میشد- در هم آمیخت.
دوران میانسالی
در سال ۱۸۵۱ به «تاویستوک هاوس» نقل مکان کرد که برای اسکان خانوادهاش و خانوادهٔ همسرش که در ایام عدم حضور دیکنز در وطن با خانوادهٔ او زندگی میکردند، به حد لازم، بزرگ بود و پس از این جابه جایی نگارش «خانه قانون زده» را آغاز کرد. دیکنز در سال۱۸۵۳ «سرود کریسمس» را که ده سال پیش از آن نگاشته بود، برای جماعتی ۲۰۰۰ نفری خواند و در سال بعد توانست با انتشار «دوران سختی» در فروش مجلهاش «هاوسهولد وردز» که این روزها افت کرده بود، هیجانی به وجود آورد و با شیوع وبا در سال۱۸۵۴، در همین مجله مصراً خواستار بهبود وضع بهداشت جامعه شد. وی پالمرستن و دولتش را به خاطر سوء ادارهٔ وحشتناک جنگ کریمه مورد انتفاد قرار داد و این انتقادها در بیکفایتی موصوف در «داریت کوچک» پی گرفته شد. او سرانجام موفق به خرید خانهای شد که از کودکی در رؤیاهای خود میپروراند، خانهای نزدیک راچستر - گذر هیل پلیس. اما در سال ۱۸۵۷ برای او واضح و عیان بود که ازدواج و زندگی مشترک او و همسرش به پایان خود نزدیک میشود. او که با شور و شوق بسیار، خواستار خوانش قطعاتی از کتابهایش برای علاقهمندان بود، در بحران جدایی از کاترین قرار گرفت. چارلز که دوران میانسالی را پشت سر میگذاشت و به اوج شهرت و محبوبیت هم رسیده بود، تحمل زندگی در کنار کاترین خانهدار و البته بی علاقه به ادبیات را از دست داد. کاترین که هشت فرزند (دو دختر و شش پسر) برای همسرش به دنیا آورده بود، هیچ استعداد وعلاقهای به شنیدن و نظردادن در مورد کارهای همسرش نداشت و در همین زمان بود که شایعهٔ وجود رابطهٔ نه چندان خوشایند بین دیکنز و «الن ترنان» هنرپیشهٔ هفده ساله بر سر زبانها افتاد. این شایعات و حرافیها، دیکنز را برای دفاع از بیگناهی خود و ترنان، وارد عملی پرهیاهو و به دور از احتیاط کرد. مقالهای که دیکنز در روزنامه تایم منتشر کرد و در آن به دفاع از بی گناهی الن پرداخت، بیشتر باعث رسوایی خودش و نشانه صحت شایعات بود. گفته میشود الن یک مشاور خوب برای دیکنز بوده و دیکنز در مورد تمام نوشتههایش با وی مشورت میکردهاست. بیوگرافینویس کلر تومالین در کتاب زن نامرئی استدلال میکند که الن ترنان ۱۳سال پایانی عمر دیکنز را با وی به صورت مخفیانه زندگی کردهاست. بعداً از روی کتاب زن محرمانه یک نمایشنامه تحت عنوان «نلی کوچک» توسط سیمون گری نوشته شدهاست؛ و همچنین فیلمی در سال ۲۰۱۳.
در اوایل ۱۸۵۹ مجلهای تازه با عنوان «سرتاسر سال» که با «داستان دو شهر» آغاز میشد، منتشر کرد؛ اما فروش آن دچار افت شد و برای بازگشت به وضع قبلی، انتشار «آرزوهای بزرگ» به او کمک کرد.
مرگ
بیقراری دیکنز برای خلق اثر همچنان باقی بود، اما سلامت او با خواندنهای پر از شیفتگیاش، روز به روز تحلیل میرفت. پس از سال ۱۸۶۰ (روزهایی که آرزوهای بزرگ قلم میخورد)، الن ترنان، گاه گاه در نزدش میماند. در ۹ ژوئن ۱۸۶۵، دیکنز با سانحهٔ قطار مواجه شد که در مؤخرهٔ «دوست مشترک ما» به آن اشاره میکند، اما با این همه، کتابخوانیهای او و سفرهایی که با این هدف داشت، ادامه یافت، چنانکه حدود ۱۸۶۷–۱۸۶۸ دیگر بار به آمریکا رفت. او از لحاظ مالی هیچ کم نداشت، اما از نظر جسمانی شکسته به نظر میرسید.
بیاعتنایی او به هشدارها (فلج جزئی - ناتوانی در خواندن حروف سمت چپ و لنگش روزافزون پای چپ) تا بدانجا پیش رفت که در سال ۱۸۷۰ اقدام به یک رشته کتابخوانی جدید نمود. دیکنز در ۱۵ مارس برای آخرین بار «سرود کریسمس» را خواند و سرانجام در ۹ ژوئن ۱۸۷۰، در حالیکه «ادوین درود» به پایان نرسیده بود، بهطور ناگهانی بر اثر سکته قلبی در محلی به نام گدز هیل از جهان رفت.
شیوهٔ نوشتار
دیکنز نیز مانند بسیاری از رماننویسان دیگر (جورج الیوت، امیل زولا، دفو و…) از روزنامهنگاری شروع کرد و سپس از واقعیت به خیال گرایید. وی نیز مانند دیوید کاپرفیلد را در حالی مینوشت که مقید به سخن دیگران بود. کارش در مقام گزارشگر مذاکرات پارلمانی به او سرعت و دقت آموخت. از گزارشگری به شکل آزادتری از روزنامهنگاری گروید: «طرحوارههایی از بوز» در معنا مجموعه مقالاتی است که جریان تکامل رشد تدریجی این داستانسرا، شخصیتآفرین و تحلیلگر محیطها و اشیا را به دست میدهد. او هرچند هرگز از روزنامهنگاری نبرید و همواره سردبیر مجلات و سرگرم نوشتن مقالاتی برای روزنامهها و سخنرانیها بود، اما اثر ذکر شده، مثالی روشن از کوشش روزنامهنگاری است در اعتلا بخشی به استعدادهای نویسندگی خویش.
دیکنز ارائهکننده عوالم شهر است. دگرگونی شهر - چه از لحاظ اقتصادی و چه اجتماعی - و چیرگی او بر توصیف این دگرگونیها. در طرحوارهها به وضوح این توانایی را میبینیم. توصیف یک عمارت یا مؤسسه از زبان دیکنز، چیزی ورای وصفی خشک و خالی است از عمارتی بیجان. او ناظر تغییرپذیری ظاهر است و چنان توصیف میکند که گویی این عمارت ساکن نیست. او اشیا را در قیاس جنبههای متحرک جامعهای میبیند که در حال تبدل است. وقتی خیابانهای کثیف لندن را توصیف میکند چنین به ما میگوید: «نم همین قدر دزدانه و نرم فرود میآید که سنگفرش خیابانها را چرب کند.» میگوید: «چراغهای گازی به علت مه سنگین و تنبلی که بر هر چیز مینشیند رخشندهتر مینمایند.» توصیف طرحوارهها چیزی است بسیار سینمایی که از خودداری دیکنز در توصیف صحنههای ساکن مایه میگیرد. اگر هم استثنایی بارز به چشم بیاید، بیگمان مؤید قاعدهاست.
طرحوارههایی از بوز، از ذوق و استعداد کمدی دیکنز نیز جان میگیرد. او کمدی را به گونهای توصیف میکند که ما متوجه تأثیر گرفتن او از این تجربه میشویم. بازیگران زن و دلقکها اغراق شدهاند، اما این اغراق بهطور قطع ملهم از مبادی تئاتر روزگار خویشند. یکی دیگر از استعدادهای نمایشی دیکنز، تأثرانگیزی و خوشمزگی است. یکی از طرحوارههای اولیه یعنی «مغازهٔ گروگیر» این تأثرانگیزی را به گونهای شایان بیان میکند. در این اثر، هم تجزیه و تحلیل است و هم اقناع - که هم تفاهمبرانگیز است و هم ترحمانگیز.
«دیوید کاپرفیلد» به دوران پختگی و کمال هنری دیکنز تعلق دارد. حجم انتقاد صریح اجتماعی در این رمان کمتر از نوشتههای دیگرست. در اینجا توجه نویسنده بیشتر به ماجراهای خانگی و روحانی است تا بیدادهای اجتماعی. هرچند با زندگیای که خود نویسنده داشتهاست، طبعاً توجه به مسائل روانشناختی از دید اجتماعی بارز و آشکار است. خفتهای شخصیت «پیپ» در این رمان، فرازجوییهایش، بزرگمنشیهای به خود بستهاش و نیز ترقی و تنزلش همه سمبولهای اجتماعی قابل شناختاند. این رمان در آن واحد تصویر یک شخصیت خاص و یک تعمیم نیرومند است.
دیکنز در چند رمان بعدی دیگرش رنجی بر خود هموار میسازد تا از هرگونه راهحل سادهای اجتناب کند. «دوران مشقت»، «دوریت کوچک»، «داستان دو شهر» و «آرزوهای بزرگ» دامنهٔ توقع خود را از خواسته محدود میکنند و از ما توقع ندارند که بنشینیم و همه کسانی را که اکنون پس از آن همه رنج، به رفاه رسیدهاند، ببینیم. اگرچه پرداخت شخصیتهای متعلق به طبقهٔ کارگر و مسائل صنعتی به شیوهای زمخت و احساساتی انجام شود، هنر «دوران سختی» در نوعی صداقت دربارهٔ تقلید اجتماعی شخصیت داستان است. ما در اینجا بر خلاف «خانهٔ قانون زده»، از پی تشریح تخریب، در رسیدن ساختمانی در مقیاس کوچک را نمیبینیم.
جین آستین 1775-1817
او یک رمان نویس انگلیسی بود که عمدتا بخاطر شش رمان عمده و مشهور خود شناخته شده است. آثار او عمدتا در برگیرنده ترجمه و انتقاداتی بر طبقات خاص مطرح اجتماعی در انگلستان بودند. تالیفات وی بیشتر بر روی بررسی استقلال زنان در مورد ازدواج و زناشویی و ارتباط آن با استقلال مالی و امنیت اجتماعی متمرکز بوده است.
برخی از مشهورترین نقل قولهای منتسب به وی عبارتند از:
1.
It is a truth universally acknowledged, that a single man in possession of a good fortune, must be in want of a wife
این یک واقعیت شناخته شده جهانی است که مردی که خواهان یک آینده و اقبال خوش است میبایست خواستار یک همسر شایسته باشد
2.
Ah! There is nothing like staying at home, for real comfort
آه! هیچ چیز بخوبی باندازه در خانه ماندن برای یک آسایش واقعی ارزشمند نیست
3.
The person, be it gentleman or lady, who has not pleasure in a good novel, must be intolerably stupid
یک فرد، خواه شازده باشد یا بانو، چنانچه از تجربه کردن یک رمان خوب لذت نمیبرد، قطعا به طرز شگفت انگیزی احمق است
ویرجینیا وولف 1882-1941
آدلاین ویرجینیا وولف (به انگلیسی: Adeline Virginia Woolf) (۲۵ ژانویه ۱۸۸۲ - ۲۸ مارس ۱۹۴۱)، بانوی رماننویس، مقالهنویس، ناشر، منتقد و فمینیست انگلیسی بود که آثار برجستهای چون خانم دالووی (۱۹۲۵)، به سوی فانوس دریایی (۱۹۲۷) و اتاقی از آن خود (۱۹۲۹) را به رشته تحریر درآوردهاست.
ویرجینا وولف در سالهای بین دو جنگ جهانی از چهرههای سرشناس محافل ادبی لندن و از مهرههای اصلی انجمن روشنفکری بلومزبری بود. او در طول زندگی بارها دچار بیماری روانی دورهای شد و در نهایت در سال ۱۹۴۱ به زندگی خود پایان بخشید.
جرج اروول 1903-1950
زندگینامه
اریک بلر در ۲۵ ژوئن ۱۹۰۳ در شهر موتیهاری، بهار (استان هند) در راج بریتانیا زاده شد. پدرِ پدربزرگِ وی چارلز بلر یک نجیب زادهٔ ثروتمند و زمیندار بود که با لیدی فان -دخترِ ارل وِستمُرلند- ازدواج کرده بود. پدربزرگِ او، توماس ریچارد آرتور بلر، یک روحانی بود. خودِ وی، خانواده اش را با دیدگاهِ طبقه اجتماعی و نه بر مبنایِ موقعیت موروثی توصیف میکند. پدرش ریچارد والمزلی بلر در ادارهٔ خدماتِ رفاهِ سلطنتی کار میکرد. اِریک بلر (جورج اورول) دو خواهر داشت. مارجری، پنج سال بزرگتر از وی و اِوریل، پنج سال کوچکتر بود. زمانی که اریک یک ساله بود، مادرش او و خواهر بزرگترش را به انگلستان برد. آیدا بلر و فرزندانش در هنلی-آن-تیمز آکسفوردشایر ساکن شدند. اریک با مادر و خواهرانِ خود بزرگ میشد و جز یک دیدارِ کوتاه در میانهٔ سالِ ۱۹۰۷ پدرِ خود ریچارد بلر را تا سال ۱۹۱۲ ندید. دفتر خاطراتِ مادرش از سالِ ۱۹۰۵ توصیفِ دورانی پر جُنبوجوش از فعالیتهای اجتماعی و علایقِ هنری است.
خانوادهٔ بِلِرها پیش از جنگ جهانی اول به شیپلِیک نقلِ مکان کردند. اریک در آنجا با خانوادهٔ بادیکامها و به ویژه با جاسینتا بادیکام دوست شد. جاسینتا و اریک شعر میگفتند و مینوشتند و رؤیای نویسندهٔ معروف شدن را داشتند. اریک گفته بود ممکن است روزی یک کتاب در سبکِ اچ. جی. ولز و آرمانشهری بنویسد. درین هنگام، او از تیراندازی، ماهیگیری و تماشای پرندهها با همراهیِ برادر و خواهرِ جاسینتا هم لذت میبرد.
در سن پنج سالگی، اریک به یک دِیرمدرسه در هِنلیآنتِیمز -که خواهرش مارجوری نیز حضور داشت- فرستاده شد. این مدرسه، یک صومعهٔ کاتولیک رومی با یاریِ راهبه فرانسوی اورسولاین بود که پس از تعلیقِ آموزشِ مذهبی در سال ۱۹۰۳ در فرانسه به انگلستان آمده بود. مادرِ اِریک دوست داشت که او به جای یک مدرسهٔ مذهبی، به یک مدرسهٔ آموزش و پرورش عمومی برود اما خانواده اش توانِ هزینهٔ کافی برای این کار را نداشت و نیاز بود برایش بورسیه گرفته شود. چارلز لیموزین، برادرِ آیدا بلر، پیشنهاد کرد که اریک به مدرسهای در ایستبورن فرستاده شود. لیموزین یک گلفبازِ ماهر بود و مدیرِ مدرسه و مسابقاتِ باشگاه گلف ایستبورن را میشناخت و در چندین مسابقه در سال ۱۹۰۳ و ۱۹۰۴ پیروزیهایی به دست آورده بود. مدیر یاری رساندن به بلر را برای گرفتنِ بورس تحصیلی پذیرفت و تمهیداتِ مالیِ ویژهای برقرار نمود تا پدر و مادر بلر تنها نیمی از هزینههای معمولِ مدرسه را پرداخت کنند. در سپتامبر ۱۹۱۱ اریک به سنتسایپرین رسید. او برای پنج سال در آن مدرسه بود و تنها برای تعطیلات مدرسه به خانه بازمیگشت. او هیچچیز از کاهشِ هزینههای تحصیلش نمیدانست، گرچه بزودی دریافت که «از یک خانوادهٔ فقیر میآید.» او از مدرسه خوشش نمیآمد.
پلیس شدن در برمه
جرج اورول، از اکتبر ۱۹۲۰ تا دسامبر ۱۹۲۷ میلادی، در پلیس سلطنتی هند در برمه خدمت میکرد. در آن دوران، برمه، استانی در هند بریتانیا بود.
در اکتبر سال ۱۹۲۰ میلادی، سوار بر ناو اِساِس هرفوردشایر و از راهِ کانال سوئز و سریلانکا به سفر دریایی برای پیوستن به پلیسِ سلطنتیِ هند در برمه اقدام کرد. یکماهِ بعد به یانگون رسید و سپس برای آموزش در مدرسهٔ آموزشِ پلیس به ماندالی رفت. پس از مدتی کوتاه از خدمت در میامیو، به یک پاسگاهِ مرزی در میانگمیا در ۱۹۲۴ گمارده شد. کار بهعنوانِ یک پلیسِ امپریالیستی، به وی مسئولیتِ بسیار بیشتری نسبت به قبل داد. هنگامیکه او در توانته به عنوان یک افسرِ زیربخش خدمت میکرد، مسئولِ امنیتِ نزدیک به ۲۰۰٬۰۰۰ تن بود. در پایان سال ۱۹۲۴ میلادی، به مقامِ دستیارِ سرپرستِ منطقه ارتقا یافت و به سیریم منتقل شد که به رانگون نزدیکتر بود.
پالایشگاهِ سرریم وابسته به شرکت نفت برمه در آن منطقه، شبانهروز مشغولِ آلوده کردنِ محیط و منابعِ گیاهی با گوگرد دیاکسید بود اما شهر درعینِ حال، در نزدیکی رانگون هم قرار داشت. از همینرو بلر هرگاه میتوانست به شهر میرفت تا «به جستجو در یک کتابفروشی یا خوردنِ غذاهایی که خوب پخته شده باشند و به دور از روالِ خستهکنندهٔ زندگیِ پلیسی» مشغول باشد.
درکِ بیخانمانی و فقر
زندگی در محیطی طبقاتی در هند و انگلیس باعثِ نگاهِ ویژهٔ او به پدیدهٔ فقر شد؛ موضوعی که مهمترین عنصرِ رمانها و نوشتارهای او را تشکیل میدهد. در جوانی برای کسب تجربه مدتی را در بین فقرا، بیخانمانان و کارگرانِ فصلی لندن و پاریس گذراند و بعضی مواقع در ظرفشوییِ یک هتل کار میکرد. در این زمان شروع به نوشتن تجربیات خود کرد که به نخستین کتابش آس و پاسها در پاریس و لندن (ترجمه درستتر: فقر و دربهدری در پاریس و لندن) انجامید. بیدرنگ پس از این کتاب، به رماننویسی پرداخت و دو رمان نخستش نیز بر اساس همین تجربیاتش در برمه (روزهای برمه) و انگلیس (دختر کشیش) شکل گرفت.
جنگ در اسپانیا
اورول نیز مانند بسیاری از نویسندگان و روشنفکران اروپایی همعصر خود، در دهه ۱۹۳۰ به اسپانیا رفت تا علیه ارتش فاشیست ژنرال فرانکو بجنگد. او در این جنگ مجروح شد و هرگز کاملاً بهبود نیافت و همین جراحت در نهایت به مرگ او انجامید. اورول کتاب درود بر کاتالونیا را بر اساس دیدههای خود در اسپانیا نوشت.
تأثیراتِ جنگ
هوای تازه واپسین رمان او پیش از آغاز جنگ جهانی دوم است. در سالهای نخستین جنگ به روزنامهنگاری و نقد کتاب پرداخت، ولی در سال ۱۹۴۳ پس از مرگ مادرش کار بر روی رمانی که تا امروز به آن مشهور است یعنی مزرعه حیوانات (در ایران قلعه حیوانات) را آغاز کرد. رمان او بهدلیل اشاره غیرمستقیمش به شوروی که آن زمان متحدِ انگلیس بود، تا یک سال چاپ نشد. با انتشار کتاب در ۱۹۴۵ در انگلیس و ۱۹۴۶ در آمریکا اورول به شهرت رسید. در چهار سالِ بعدی، اورول به جزیرهٔ جورا در شمالِ اسکاتلند رفت و افزون بر ادامهٔ کارِ ستوننویسی برای روزنامهها، کار بر روی مهمترین و واپسین اثرِ خود هزار و نهصد و هشتاد و چهار را آغاز کرد.
بیماری و ازدواج
مدت کوتاهی بعد اورول بهدلیل بیماری مزمن ریویاش در بیمارستان بستری شد. او در همان بیمارستان با سونیا برونل ازدواج کرد.
درگذشت
هفت ماه پس از چاپِ کتابِ ۱۹۸۴، اورول در بیستم ژانویه ۱۹۵۰ درگذشت. به درخواست خودش، پیکرش را سوزاندند و خاکسترش را در گورستانی گمنام و پرت در دهکدهای به نام ساتن کورتینی در نزدیکی آکسفورد به خاک سپردند. بر روی سنگ قبرش نیز هیچ اشارهای به شهرت و نامی که بدان آوازهٔ جهانی داشت (جرج اورول) نشد.
سبک زندگی
اورول یک سیگاری قهار بود، به شکلی که با وجودِ وضعیتِ وخیمِ ریههایش همیشه در حالِ سیگار کشیدن بود. او همچنین علاقهٔ شدیدی به نوشیدنِ چای داشت و حتی مقالهای به نام چگونه یک چایِ عالی درست کنیم نوشته بود. او آبجوی انگلیسی را ستایش میکرد و در سال ۱۹۴۶ مقالهای دربارهٔ یک میکده رؤیایی و ایدئال نوشت که «ماهِ زیرِ آب» نام گرفت.
خانه محل تولد
در یکم ژوئیه ۲۰۱۴ خانه محل تولد وی در شهر موتیهاری در ایالت بیهار هندوستان، توسط دولت محلی به موزه تبدیل شد
خاطرات پسر جورج اورول
ژوئن سال ۱۹۴۴، جرج اورول و همسرش آیلین، پسری سهساله را به فرزندی پذیرفتند که نامش ریچارد هوراشیو بلر بود. او که اکنون مهندس بازنشسته است، هرگز فاش نساخت که فرزندخوانده اورول است. او برای نخستین بار تصمیم گرفت در حاشیه جشنواره ادبی آکسفورد دربارهٔ پدرش سخن بگوید و از خاطرات کودکیاش حرف بزند
اسکار وایلد 1854-1900
اسکار وایلد
اسکار فینگل اُ. فِلاهرتی ویلز وایلد (به انگلیسی: Oscar Fingal O'Flahertie Wills Wilde) (زاده ۱۶ اکتبر ۱۸۵۴ - درگذشته ۳۰ نوامبر ۱۹۰۰) که به نام هنری اسکار وایلد شناخته میشود شاعر، داستاننویس، نمایشنامهنویس و نویسنده داستانهای کوتاه ایرلندی بود.
وی همجنسگرا و عضو فراماسونری بود.
زندگی
اسکار وایلد در ۱۸۵۴ میلادی در شهر دوبلین ایرلند متولد شد. پدرش سِر ویلیام وایلد مردی فرهنگدوست بود و به پیشه چشمپزشکی اشتغال داشت. او بعدها به مقام چشم پزشک مخصوص ملکه نیز نائل شد. همچنین ویلیام یکی از عتیقهشناسان برجسته ایرلند بود. مادرش جین وایلد با نام مستعار اسپرانزا شاعر سرشناسی و مترجم آثار الکساندر دوما و آلفونس دو لامارتین بود. برادر اسکار «ویلیام وایلد» در ۱۸۵۳ به دنیا آمد و در سال ۱۸۹۹ در لندن درگذشت. اسکار وایلد تحصیلات ابتدایی را در دهکده اینسکیلن واقع در شمال ایرلند دنبال کرد و در کالجهای ترینیتی و مگدالن، آکسفورد به تحصیل پرداخت. وی در سال ۱۸۸۴ با کنستانس لوید ازدواج کرد. این دو در سالهای ۱۸۸۵ و ۱۸۸۶ صاحب دو فرزند پسر شد. وایلد مجموعه داستان شاهزاده خوشبخت و دیگر قصهها را برای دو پسرش نوشت.
گرایش جنسی و محاکمه
وی در سال ۱۸۹۵ با شکایت جان داگلاس - دوک نهم کویینزبری و پدر لرد آلفرد داگلاس (بوزی) طی دادگاهی متهم به همجنسگرایی و دو سال زندان شد. این مسئله در بدنامی و طرد شدن از جامعه و مرگ زودرس او دخیل بود. در سال ۲۰۱۴ مرلین هلند تنها نوه اسکار وایلد محاکمه او را در تئاتری بر اساس متن دستنویس مباحثات دادگاه روی صحنه برد.
جزئیات و آثار
مضمون بیشتر داستانهای شاهزاده خوشبخت اثبات انسان بود از طریق عشق ورزیدن به دیگران و رسیدن به زیبایی درونی است. اسکار وایلد داستان «بلبل و گل سرخ» را به تأثیر از اساطیر ایرانی و مخصوصاً اشعار حافظ نوشتهاست. بلبل با خون دل و نثار کردن جان شیرینش گل سرخ را برای دانشجوی عاشق به دست میآورد و دانشجو به راحتی گل سرخی را که به بهای جان بلبل به دست آمده در خیابان میاندازد. در حقیقت دانشجو و دختر هیچکدام معنی واقعی عشق را نمیفهمند. عاشق واقعی خود بلبل است. الن تری هنرپیشه سرشناس تئاتر، پس از انتشار شاهزاده خوشبخت در نامهای به وایلد نوشت: اسکار عزیز، داستانهایت واقعاً زیبا هستند و من به خاطر آنها از صمیم قلب از تو سپاسگزارم. من از داستان «بلبل و گل سرخ» بیش از داستانهای دیگر خوشم آمد. امیدوارم روزی یکی از داستانهای این مجموعه را برای آدمهای خوب بخوانم؛ شاید هم برای آدمهای بد بخوانم و آنها را خوب کنم.
مرگ
اسکار وایلد در سال ۱۹۰۰ در عین گمنامی در شهر پاریس دیده از جهان فروبست. امروزه همه کتابهایش را میخوانند و از آنها لذت میبرند؛ ولی در زمان حیات وی این گونه نبود. مردم دهه ۱۸۸۰ کتاب تصویر دوریان گری را پر از ایدههای شیطانی میدانستند. اسکار وایلد جایی نوشته بود: «کتابها محتوای خوب یا بد ندارند؛ آنها یا خوب نوشته شدهاند یا بد.»
وی از بیماری مننژیت رنج میبرد. گفته میشود که او یکی از دردناکترین مرگهای دنیا را داشتهاست. وی در بستر مرگ به جیمز مکنیل ویسلر، نقاش کتاب تصویر دوریان گری میگوید: «تنها آرزویم این است که حرفم را میفهمیدند.» و ویسلر جواب میدهد: «آنها خواهند فهمید اسکار! آنها خواهند فهمید…»
میراث
اسکار وایلد تأثیرات زیادی روی بیشتر نمایشنامه و رماننویسان پس از خود گذاشته و همواره از او به عنوان یکی از برترین نمایشنامهنویسان تاریخ ادبیات یاد میشود. کتابهای وی توسط انتشارات زیادی و بارها تا همین امروز در حال چاپ شدن هستند. یکی از کتابهای شعر او به نام «قطعه زندان ردینگ» که پس از آزاد شدن از زندانی با همین نام به اتهام همجنسگرایی نوشت، بدل به اثر ادبی مشهوری شده و در وبگاه بارنز اند نوبل امتیاز ۴٫۵ و در وبگاه گودریدز امتیاز ۴٫۲ را به دست آوردهاست. سه اثر او به نامهای تصویر دوریان گری، اهمیت جدی بودن و روح کانترویل توسط انتشارات دانشگاه آکسفورد برای یادگیران زبان انگلیسی چاپ شدهاند. همه کتابهای چاپ این مجموعه، در پایان قسمتی به نام «دربارهٔ نویسنده» دارند. در قسمت دربارهٔ نویسنده کتاب روح کانترویل به تقدیر اسکار وایلد نوشته شده: "... نمایشنامهها، روایتهای ترسناک، و داستانهای اسکار وایلد تا به امروز نیز بسیار محبوب هستند. او راوی شگفتانگیزی بود؛ چه در نوشتن، و چه در صحبت کردن؛ و در زمان خودش به دلیل سخنان هوشمندانه و کنایهدارش مشهور بود. یکی از دوستان وی، دابلیو. بی. ییتس شاعر او را <بهترین سخنران تمام عصر خود> نامیدهاست. دوستی دیگر روش وایلد را برای خلاصی از یک دندان درد شدید، این چنین توضیح دادهاست: <مطمئن باشید وی آنقدر برایش داستان و جوک تعریف میکند، تا او را به خنده بیندازد…>"
جفری چاسر تاریخ تولد نا معلوم و تاریخ وفات October 25, 1400
جفری چاسر (به انگلیسی: Geoffrey Chaucer) شاعر، نویسنده، فیلسوف و سیاستمدار انگلیسی بود. او متولد لندن بود هرچند بهطور دقیق محل و زمان تولد او در دست نیست. وی نخستین نویسنده برجسته انگلیسی پس از سلطه نرمنها بود. نام او فرانسوی و به معنی «کفاش» است.
ار چه از وی آثار زیاد نامآوری برجای ماندهاست، اما او را با کتاب سترگش افسانههای کنتربری میشناسند که اثر زیادی بر زبانآوران و سرایندگان پس از وی نهاد.
زندگانی و مرگ
جفری چاسر در حدود سال ۱۳۴۰ میلادی در لندن متولد شد. در کودکی مدتی نوکر و غلام همسر لیونل، دوک کلارنس بود. به سال ۱۳۵۹ در نهضتی که در فرانسه پدید آمد، شرکت جست و دستگیر گردید، ولی سال بعد آزاد شد. در ۱۳۶۶ با فیلیپا روت ازدواج کرد، سپس به مدت ده سال در مأموریتی سیاسی در ایتالیا، فلاندر (در بلژیک امروزی)، فرانسه و لمباردی خدمت کرد و با بوکاچیو، پترارک و دانته آلیگیری آشنا شد. در ۱۳۷۴ مقرری مخصوصی از طرف ادوارد سوم و جان گانت برای وی معین شد.
پس از اینکه چاسر مدتی دیگر وقت خود صرف کارهای دولتی کرد، روی به جانب ادبیات آورد. وی در اثر پیش آمدهای مختلف مدتی را در فقر و بدبختی به سر برد و با ناملایمات بسیاری از جمله مرگ همسرش مواجه شد، تا اینکه ریچارد دوم و هنری چهارم توجهی به او مبذول داشتند و زندگی نسبتاً آرامی برایش تهیه دیدند.
چاسر در سال ۱۴۰۰ درگذشت و جسدش در محل مخصوص شعرا در کلیسای وست مینستر مدفون شد.
آثار
بهطور کلی میتوان آثار چاسر را به سه دسته تقسیم کرد:
• دوران نفوذ فرانسه (۱۳۷۲-۱۳۵۹ م) که از خصوصیاتش ابیات هشت هجایی است. از این دوران آثاری مانند ترجمه داستان گل سرخ، کتاب گمشدهای به نام کتاب شیر، کتاب دوشس و اشعار کوچکی به جا ماندهاست.
• نفوذ ایتالیا (۱۳۸۶-۱۳۷۲ م) که خصوصیت آن قطعات رزمی و مدحی و سیاسی ۷ خطی موزون میباشد. اشعار خانه شهرت، پارلمان ماکیان، قطعه منثور تسلیت بوئیتوس، افسانه پالامون و آرسیته، افسانه زن نیک از جمله آثار وی در این برهه زمانی میباشد.
• دوره انگلیس (۱۴۰۰-۱۳۸۶ م) که خصوصیت ابیات حماسی است. کتاب حکایتهای کنتربری شامل ۲۳ داستان از زائرین مجتمع در میکده تابارد واقع در ساوت وارک است.
مارک تواین 1835-1910
سمیوئل لنگهورن کلمنز (به انگلیسی: Samuel Langhorne Clemens) (زادهٔ ۳۰ نوامبر ۱۸۳۵ - درگذشتهٔ ۲۱ آوریل ۱۹۱۰) که بیشتر با نام هنری اش مارک تواین (Mark Twain) شناخته میشود، نویسنده و طنزپرداز آمریکایی بود. او شهرت خود را مدیون رمان ماجراهای هاکلبری فین (۱۸۸۵) و ماجراهای تام سایر (۱۸۷۶) است.
زندگینامه
مارک تواین در ۳۰ نوامبر ۱۸۳۵ در مرز ایالت میسوری آمریکا در روستای فلوریدا با کلبههای چوبی پراکنده به دنیا آمد. پدرش قاضی بخش و تاجری کوچک و اصالتاً اهل ویرجینیا بود که در کنتاکی درس حقوق خوانده و در همانجا به جین همپتون موخرمایی برخورده و با او ازدواج کردهبود. در ۱۲سالگی پدرش فوت کرد و سمیوئل مجبور شد در چاپخانههای محلی پادویی کند و بعد در روزنامهای که برادرش اوریون کلمنز دایر کردهبود، ابتدا حروفچین و سپس چاپچی شد. صفحاتی از روزنامه به مقالات طنزآمیز اختصاص داشت که سمیوئل آنها را مینوشت و با امضای عجیبغریب چاپ میکرد. در ۱۸ سالگی به سنت لوئیس بزرگترین شهر ایالت میسوری رفت. سپس به نیویورک رفت و مدت کوتاهی در چاپخانههای کوچک کار کرد. در طی ۲–۳ سال به شهرهای مختلف میرفت و در آنجا حروفچینی میکرد. وی سفر نافرجامی به آمریکای جنوبی داشت. از ۱۸۵۷ تا ۱۸۶۴ سوار بر کشتی بخار بر میسیسیپی سفر میکرد. در ۱۸۵۹ مجوز ناخدایی کشتی گرفت و در این حین با امضاهای مختلف برای مجلات مقالههای طنز مینوشت. در جنگ داخلی آمریکا نقش کوچکی را برعهده گرفت. در سال ۱۸۶۶ با آلتا کالیفرنیا برجستهترین روزنامه غرب قراردادی به این مضمون امضا کرد: خبرنگار سیار بدون محدودیت مکان و زمان و سمت که دور کره زمین میگردد و ضمن سفر گزارش مینویسد.
با اولیوه لنگدن دختر یکی از صاحبان صنایع ثروتمند نیویورک پس از مغازلات بسیار ازدواج کرد. در بیست سال بین ۱۸۷۵ و ۱۸۹۴ شادترین و ثروتمندترین نویسنده بود و بهترین کتابهایش را در این مدت نوشت. اما در نیمه دهه ۱۸۹۰ اندوه و تلخکامی روزافزونی نصیبش شد. دختر جوانش سوزی وقتی پدر و مادرش در خارج بودند مرد. خانم کلمنز که سالها بیمار بود از دنیا رفت و کوچکترین دخترش ناگهان در شب کریسمس فوت کرد. در ۱۹۰۶ انشای سرگذشتش را آغاز کرد. ۱۵ سال آخر عمرش را با نوشتن کتابهای جدّی و چند کتاب طنز گذراند. کلمنز نام مارک تواین را از ناخدای یک کشتی که با این نام در مجلات مینوشت بهعنوان ادای دِین گرفت و در تمام کارهای طنزش از این اسم استفاده کرد.
تجربیات متافیزیکی
اوّلین تجربهٔ انتقال فکر و تلگراف ذهنی برای مارک تواین با هلن کلر رخ دادهاست. در سال ۱۸۸۵ میلادی، در اوّلین نشریه انجمن تحقیقاتیِ SPR، با عنوان «تلگرافِ ذهن»، مقالاتی نوشت که در آنها از اهمیت و جایگاه ذهن و بیشتر تلهپاتی صحبت میکرد.[۲] در ادامه تحقیقاتش درزمینه تلهپاتی، روشی به نام «فرنوفن» را معرفی کرد که باکمک این روش ارتباطی بین یک ذهن با ذهن شخص دیگری (با کنترل و هدایت ذهنی) برقرار میشود.
خودزندگینامه
پس از گذشت ۱۰۰ سال از مرگ مارک تواین، خودزندگینامهاش (اتوبیوگرافی) در آستانهٔ انتشار قرار گرفت. او این خودزندگینامه را در دههٔ آخر عمر خویش نوشته و خواسته بود که تا یک قرن پس از مرگش انتشار نیابد. در سال ۲۰۱۰ پس از گذشت این مدت دانشگاه برکلی کالیفرنیا اولین جلد این خودزندگینامه را منتشر کرد. فروش کتاب از انتظار ناشر آن بسیار فراتر رفت و تا نوامبر ۲۰۱۰، در آمریکا ۲۷۵۰۰۰ نسخه از آن فروخته شد. بخش اعظم کتاب را تواین در چهار سال آخر عمر خود به تندنویسش دیکته کرده بود. منتقد نیویورک تایمز خودزندگینامه تواین را سیاسیتر از سایر آثار او میداند و آن را «رک و راست، بانمک و خشمگین» توصیف میکند. به گزارش وی این کتاب سرشار از خاطرات دوران کودکی تواین است که تأثیر بسزایی بر کتاب ماجراهای هاکلبری فین گذاشته بود.
آگاتا کریستی 1890-1976
آگاتا کریستی، DBE (به انگلیسی: Dame Agatha Christie, DBE) (زاده ۱۵ سپتامبر ۱۸۹۰ - درگذشته ۱۲ ژانویه ۱۹۷۶) نویسنده انگلیسی داستانهای جنایی و ادبیات کارآگاهی بود. کریستی، اولین نویسندهای است که کتابهایش بیشترین ترجمه را به زبانهای مختلف دنیا داشتهاست. پس از وی ژول ورن و سپس شکسپیر قرار دارند[۱] آگاتا کریستی در ۱۲ ژانویه ۱۹۷۶ در ۸۵ سالگی به مرگ طبیعی درگذشت.
زندگینامه
آگاتا کریستی با نام اصلی آگاتا مری کلاریسا میلر (به انگلیسی: Agatha Mary Clarissa Miller) در دون شایر انگلستان به دنیا آمد. پدر آمریکایی اش فردریک میلر نام داشت. مادرش کلارا بومر انگلیسی و از خانوادهای اشرافی بود. آگاتا به دلیل آمریکایی بودن پدر میتوانست تبعه ایالات متحده نیز باشد، ولی هرگز از آن کشور تقاضای تابعیت نکرد. آگاتا دارای یک خواهر و یک برادر بود که هردوی آنها از وی بزرگتر بودند.
آگاتا در زمان جنگ جهانی اول در بیمارستان و سپس در داروخانه کار میکرد؛ شغلی که تأثیر زیادی بر نوشتههای او داشتهاست: بسیاری از قتلهایی که در کتابهایش رخ میدهند از طریق خوراندن سم به مقتولان صورت میگیرند.
در هشتم دسامبر ۱۹۲۶ وقتی در سانینگ دیل واقع در برکشر زندگی میکرد به مدت ده روز ناپدید گردید و روزنامهها در این مورد جاروجنجال فراوانی به پا کردند. اتومبیل او در یک گودال گچ پیدا شد و خود او را نیز نهایتاً در هتلی واقع در هروگیت یافتند. آگاتا اتاق هتل را با نام خانمی که اخیراً شوهرش اعتراف کرده بود با وی رابطه عاشقانه دارد کرایه کرده بود و در توضیح این ماجرا ادعا کرده بود که در اثر ضربه روحی ناشی از مرگ مادر و خیانت شوهر دچار فراموشی گردیده بودهاست. در مورد این که آیا کل این ماجرا یک کار تبلیغاتی بودهاست یا خیر، کماکان نظرات ضدونقیضاند. در آن زمان نگاه کلی مردم نسبت به ناپدید شدن آگاتا منفی بود و بسیاری بر این باور بودند که آن ترفند تبلیغاتی مبالغ قابل توجهی هزینه روی دست مالیات دهندگان کشور گذاشتهاست. در سال ۱۹۷۹ این ماجرای ناپدید شدن دست مایه فیلمی شد به نام آگاتا که در آن وانسا ردگریو در نقش آگاتا کریستی ظاهر میشود.
آگاتا در سال ۱۹۳۰ با باستانشناسی به نام سِر ماکس مالووان که ۱۴ سال از او جوانتر بود ازدواج کرد و با او به سفرهای فراوانی رفت. رد پای این سفرها و شهرها و کشورهایی را که او از آنها دیدن میکرد میتوان در بیشتر داستانهایش که وقایع آنها در کشورهای شرقی (خاورمیانه) رخ میدهند دید. ازدواج او با مالووان در ابتدا ازدواجی موفق و شاد بود. این ازدواج توانست با وجود ماجراجوییهای عشقی خارج از ازدواج مالووان مدتی نسبتاً طولانی دوام بیاورد.
آگاتا کریستی رمان قتل در قطار سریعالسیر شرق را در سال ۱۹۳۴ وقتی در هتل پرا پالاس استانبول سکونت داشت نوشت. استانبول آخرین ایستگاه شرقی قطار سریعالسیر اورینت بود که در آن زمان بین غرب و شرق اروپا در تردد بود. اتاقی که آگاتا کریستی در آن میزیست توسط مقامات هتل پرا پالاس بهعنوان یادبود این نویسنده نامدار در همان حال و هوای زمان اقامت کریستی حفظ و نگهداری شدهاست.
زندگی خصوصی
آگاتا در سال ۱۹۱۴ با یک سرهنگ نیروی هوایی به نام آرچیبالد کریستی ازدواج کرد که ازدواج موفقی نبود و زندگی مشترک آنان بعد از ۱۱ سال عاقبت در سال ۱۹۲۸ به جدایی انجامید. دختری به نام روزالیند هیکز حاصل این ازدواج بود.
او تنها یک فرزند به نام روزالیند هیکز داشت که او نیز در ۸۵ سالگی به تاریخ ۲۸ اکتبر ۲۰۰۴ درگذشت. در حال حاضر تمام حقوق مربوط به نشر و فروش کتابهای آگاتا کریستی در اختیار و مالکیت نوهٔ او ماتیو پریچارد است.
حرفه ادبی
او با نام مستعار مِری وستماکوت (به انگلیسی: Mary Westmacott) داستانهای عاشقانه و رومانتیک نیز نوشتهاست، ولی شهرت اصلی اش به خاطر ۶۶ رمان جنایی اوست. داستانهای آگاتا کریستی، به خصوص آن دسته که دربارهٔ ماجراهای کارآگاه هرکول پوآرو یا خانم مارپل هستند، نه تنها لقب «ملکه جنایت» را برای او به ارمغان آوردند بلکه وی را بهعنوان یکی از مهمترین و مبتکرترین نویسندگانی که در راه توسعه و تکامل داستانهای جنایی کوشیدهاند نیز معرفی و مطرح کردند.
آگاتا کریستی در کتاب رکوردهای گینس مقام اول در میان پرفروشترین نویسندگان کتاب در تمام دورانها و مقام دوم (بعد از ویلیام شکسپیر)در میان پرفروشترین نویسندگان در هر زمینهای را به خود اختصاص دادهاست. تخمین زده شدهاست که یک میلیارد نسخه از کتابهای او به زبان اصلی (انگلیسی) و یک میلیارد نسخه دیگر در ترجمههای گوناگون به ۱۰۳ زبان دنیا به فروش رسیدهاست. محبوبیت جهانی کریستی به آن درجه است که بهطور مثال در کشوری چون فرانسه تعداد کتابهایی که از او تا سال ۲۰۰۳ به فروش رسیده بالغ بر ۴۰ میلیون جلد بودهاست.
تله موش که یکی از آثار معروف اوست اولین بار در ۲۵ نوامبر ۱۹۵۲ در لندن (تئاتر آمباسادورها) به روی صحنه رفت و از آن تاریخ تا زمان حاضر و در طول بیش از ۵۰ سال همیشه بر روی صحنه بودهاست و از این نظر رکورددار است. این نمایشنامه تاکنون فقط در لندن بیش از ۲٬۰۰۰ بار به روی صحنه رفتهاست.
در سال ۱۹۵۵ آگاتا کریستی نخستین کسی بود که جایزهٔ استاد اعظم را از مجمع معمایینویسان آمریکا دریافت کرد. در همان سال نمایشنامه او به نام شاهد پرونده (به انگلیسی: Witness for the Prosecution) بهعنوان بهترین نمایشنامه برندهٔ جایزه ادگار گردید.
بیشتر کتابها و داستانهای کوتاه او (و بعضیها از آنها چندین بار) به فیلم درآمدهاند که از آن میان میتوان فیلمهای قتل در قطار سریعالسیر شرق، مرگ در رودخانه نیل و قطار ساعت ۴:۵۰ پدینگتون نام برد. بسیاری از نوشتههای آگاتا کریستی بارها برای تهیه برنامههای رادیویی و تلویزیونی نیز مورد استفاده قرار گرفتهاند.
آلبرت کامو 1913-1960
آلبر کامو زادهٔ ۷ نوامبر ۱۹۱۳ - درگذشتهٔ ۴ ژانویه ۱۹۶۰). نویسنده، فیلسوف و روزنامهنگار فرانسوی بود. او یکی از نویسندگان بزرگ قرن بیستم و خالق کتاب مشهور بیگانه و مقاله جریانساز افسانهٔ سیزیف است.
کامو در سال ۱۹۵۷ به خاطر «آثار مهم ادبی که به روشنی به مشکلات وجدان بشری در عصر حاضر میپردازد»برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات شد. آلبر کامو پس از رودیارد کیپلینگ جوانترین برندهٔ جایزهٔ نوبل و همچنین نخستین نویسندهٔ زادهٔ قارهٔ آفریقا است که این عنوان را کسب کردهاست. همچنین کامو در بین برندگان نوبل ادبیات، کمترین طول عمر را دارد و دو سال پس از بردن جایزهٔ نوبل در یک سانحهٔ تصادف درگذشت.
با وجود اینکه کامو یکی از متفکران مکتب اگزیستانسیالیسم شناخته میشود او همواره این برچسب خاص را رد میکرد در مصاحبهای در سال ۱۹۴۵ کامو هرگونه همراهی با مکاتب ایدئولوژیک را تکذیب میکند و میگوید: «نه، من اگزیستانسیالیست نیستم. هم سارتر و هم من همیشه متعجب بودهایم که چرا نام ما را پهلوی هم میگذارند.»
کامو در الجزایر تحت استعمار فرانسه متولد شد. او در دانشگاه الجزیره تحصیل کرد و تا پیش از آنکه در سال ۱۹۳۰ گرفتار بیماری سل شود دروازهبان تیم فوتبال این دانشگاه بود. در سال ۱۹۴۹ پس از آنکه کامو از جنبش «شهروند جهانی» گری دیویس جدا شد یک اتحادیهٴ بینالمللی را تأسیس کرد که آندره بروتون نیز یکی از اعضای آن بود. شکلگیری این گروه، به گفته خود کامو، بر اساس «محکوم کردن هر دو ایدئولوژی شکل گرفته در آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی» بود.
زندگی شخصی
آلبر کامو در ۷ نوامبر ۱۹۱۳ در دهکدهای کوچک در الجزایر به دنیا آمد. پدرش «لوسین کامو» فرانسوی فقیری بود که در الجزیره برزگری میکرد و در آنجا با زن خدمتکاری که اهل اسپانیا بود ازدواج کرد و صاحب دو فرزند به نامهای لوسین (همنام پدر) و آلبر شد. به سال ۱۹۱۴ آتش جنگ جهانی اول روشن میشود. پدر کامو به جبهه اعزام میگردد. آلبر کامو در این مورد با طنز میگوید: «به قول مردم او در میدان جنگ شهید شد.» مادر همچنان به کار خود ادامه میدهد: تأمین زندگی دو کودک به عهده اوست. اینان در محله فقیرنشین «بل کور» در یک اتاق زندگی میکنند.
تولد و کودکی
کودکی کامو در یک زندگی فقیرانهٔ طبقهٔ کارگری سپری شد. فقر، احترام به رنج و همدردی با بیچارگان را به او یاد داد. پسند خاطر غریزی کامو قناعت و بیپیرایگی بود. در جزیرهٔ فقر، خود را در خانهٔ خویش احساس میکرد. خود او گفتهاست که آفتاب الجزیره و فقر محله بلکور چه مفهومی برایش داشت: «فقر مانع این شد که فکر کنم زیر آفتاب و در تاریخ، همه چیز خوب است. آفتاب به من آموخت که تاریخ، همه چیز نیست.»
به خاطر فقر خانواده، آلبر مجبور بود پس از پایان دبستان کارگری پیشه کند. اما آموزگارش لویی ژرمن به استعداد وی پی میبرد و او را به امتحان کمک هزینه بگیران و ادامهٔ تحصیل تشویق میکند. او در این آزمون پذیرفته میشود و به هزینهٔ دولت وارد دبیرستان میشود. در آن زمان تحصیلات متوسطه در الجزیره اختصاص به ثروتمندان داشت. به همین جهت، از این پس کامو در دو دنیای جداگانه زندگی میکند. روز، در کنار اغنیا وارد دنیای اندیشه میشود و شب، بر عکس، در کنار فقرا در جهانی دشوار گام میزند. خود او بعدها میگوید: «آزادی را من در آثار مارکس نیاموختم، بل خود آن را در دل فقر شناختم»
جوانی و خبرنگاری
کامو در تعطیلات تابستانی در برابر دریافت دستمزدی اندک در مغازهها کار میکرد؛ به آموختن انگلیسی پرداخت و با زبان اسپانیایی آشنا شد، ولی نتیجهٔ کار مطلوب نبود. در برابر، در فوتبال که در سراسر زندگی به آن علاقهمند بود، به موفقیتهایی رسید. در سال ۱۹۲۹ به عنوان دروازهبان، به تیم جوانان دانشگاه ریسینگ الجزیره (RUA) پیوست.
در سال ۱۹۳۰ و با دریافت دیپلم، نخستین گام را به سوی ترقی برداشت. سپس در دسامبر همان سال نخستین نشانههای ابتلاء به بیماری سل در او نمایان شد و به همین خاطر مجبور شد فوتبال را کنار بگذارد، هرچند که تا آخر عمر کوتاهش یک تماشاچی فوتبال باقیماند.
لیسانس فلسفه را در سال ۱۹۳۵ گرفت در ماه مه سال ۱۹۳۶ پایاننامه خود را دربارهٔ فلوطین ارائه داد.
در ۱۹۳۵ در جنبش ضد فاشیستی آمستردام پلهیل (که هانری باربوس و رومن رولان بنیاد گذاشته بودند) به مبارزه پرداخت. کامو زیر نفوذ ژان گرونیه، که او را رهبر آینده میدید، وارد حزب کمونیست شد و مسئولیت تبلیغ در جامعهٔ مسلمان را پذیرفت. سپس در ۱۹۳۶ کامو در نامهای به ژان گرونیه تردید روشنفکرانهاش دربارهٔ مارکسیسم و بیاعتمادی خود نسبت به مفهوم پیشرفت (پروگره) را بیان داشت و پیوستنش به حزب را احساسی و نوعی تمایل به همبستگی به خودیها تعبیر کرد و سرانجام در ۱۹۳۷ بر اساسنامهای از بلامیش به فرمینویل با اتهام کلیشهای تروتسکیست از حزب کمونیست اخراج شد. واقعیت این بود که کامو به دشمنی علنی حزب کمونیست با جنبش ملیگرای مصالی حاج، ستارهٔ شمال آفریقا که تحت پیگرد فرمانداری کل بود، اعتراض کرده بود.
او در سال ۱۹۳۸ در روزنامهٔ تازه تأسیس جبههٔ خلق الجزایر، آلژه ریپوبلیکن (الجزیرهٔ جمهوریخواه) که پاسکال پیا آن را اداره میکرد، به کار پرداخت. با انتشار تهوع سارتر، کامو در آلژه ریپوبلیکن نقدی بر آن نوشت: «قهرمان آقای سارتر، وقتی به جای آنکه بر عظمت برخی دلایل ناامید بودنش تکیه ورزد به آنچه در انسان نفرت او را بر میانگیزاند اصرار میورزد، شاید به مفهوم واقعی اضطرابش آگاه نیست.»
در ژوئن ۱۹۳۹ مجوعه مقالاتی تحت عنوان فقر در قبایلیه نگاشت که کیفرخواستی علیه استعمارگران بود: «نفرتآور است اگر گفته شود قبایلیهایها با فقر خو گرفتهاند. نفرتآور است اگر گفته شود این مردم همان نیازهای ما را ندارند[...] در یکی از روزها، صبح زود، در نیزیاوزو (شهری در غرب قبایلیه) کودکانی ژندهپوش را دیدم که بر سر تصاحب محتویات یک سطل آشغال با سگها درگیر شده بودند. یکی از ساکنان محل گفت:صبحها همیشه همینطور است.»
تعداد بسیاری از این مقالهها در کتاب در گذر روزها، رویدادنگاری الجزایر به چاپ رسیدهاست.
در ۱۹۳۹ کامو نشریهٔ ریواژ (ساحلها) را با مشارکت ادیزیو و روبلس بنا گذاشت. در سپتامبر همان سال جنگ جهانی دوم آغاز شد و روزنامهٔ آلژه ریپوبلیکن که با سانسور دست و پنجه نرم میکرد، در بیست و هشتم اکتبر تعطیل شد و به جایش لوسوار ریپوبلیکن منتشر شد که گسترهٔ نشر آن شهر الجزیره بود. انتشار این روزنامه نیز به نوبهٔ خود در دهم ژانویه ۱۹۴۰ به حالت تعلیق درآمد و پس از آن کامو کوشید که با ورود به ارتش به جنگ برود، ولی به دلیل وضعیت جسمانی و گرفتاریاش به بیماری سل نتوانست عضو ارتش شود.
او تمام مقالههای خود را به صورت اول شخص مینوشت که تا آن زمان در شیوهٔ گزارشگری فرانسوی متداول نبود.
ازدواج
کامو در ۱۹۳۴ با «سیمونهیه»، دختری جوان، ثروتمند، زیبا و البته معتاد به مرفین ازدواج کرد و دو سال بعد در اثر خیانتهایی از هر دو طرف و با تحمل «تجربهای دردناک» از هم جدا شدند. این جدایی در مقالهٔ «مرگ روح» به صورتی غیر مستقیم دیده میشود.
ازدواج دوم کامو در ۱۹۴۰ بود و او با فرانسین فور، که یک پیانیست و ریاضیدان بود، ازدواج کرد. هرچند که کامو عاشق فرانسین فو بود اما در مقابل خواستهٔ او برای ثبت قانونی ازدواجشان طفره میرفت و آن را روندی غیرطبیعی برای پیوندی عاشقانه میدانست. حتی به دنیا آمدن فرزندان دوقلوی او، کاترین و ژان، در ۵ سپتامبر ۱۹۴۵ نیز کامو را مجاب به ثبت قانونی ازدواج با فرانسین نکرد.
بعد از ۱۹۴۴ او چندین نمایشنامه را با بازی ماریا کاسارس، هنرپیشهٔ اسپانیایی، روی صحنه برد و برای مدتی نیز دلباختهٔ او بود.
میانسالی و ترک الجزایر
با نزدیکتر شدن جنگ جهانی دوم، کامو به عنوان سرباز داوطلب شد، اما به دلیل بیماری سل او را نپذیرفتند. او در این زمان سردبیر روزنامهٔ عصر جمهوری شده بود که در ژانویهٔ سال ۱۹۴۰ دستگاه سانسور الجزایر آن را تعطیل کرد. در مارس همان سال فرماندار الجزیره، آلبر کامو را به عنوان تهدیدی برای امنیت ملی معرفی کرد و به او پیشنهاد کرد که شهر را ترک کند. در این هنگام کامو به پاریس رفت.
او کار خود را در روزنامهٔ عصر پاریس شروع کرد بعدها برای دوری از ارتش نازی به همراه دیگر کارمندان روزنامه، ابتدا به شهر کلرمون فران و سپس به شهر غربی بوردو نقل مکان کرد.
در ۱۹۴۲ کامو، رُمان بیگانه و مجموعه مقالات فلسفی خود تحت عنوان افسانه سیزیف را منتشر کرد.
نمایشنامهٔ کالیگولا را در سال ۱۹۴۳ به چاپ رسانید. او این نمایشنامه را تا اواخر دههٔ پنجاه بارها بازنویسی و ویرایش کرد. در سال ۱۹۴۳ کامو کتابی را به نام نامههایی به یک دوست آلمانی نیز به صورت مخفیانه به چاپ رسانید.
فعالیت علیه نازیسم و پایان جنگ
در ۱۹ دسامبر ۱۹۴۱ کامو اعدام «گابریل پری» را شاهد بود که این واقعه به قول خودش موجب متبلور شدن حس شورش علیه آلمانها در او شد. او در سال ۱۹۴۲ عضو گروه مقاومت فرانسوی به نام نبرد شد و در اکتبر ۱۹۴۳ به کمک دیگر اعضای گروه شروع به فعالیت روزنامهنگاری زیرزمینی پرداخت. وی در این گروه مقاومت با ژان پل سارتر آشنا شد. او یکبار هنگامی که سرمقالهٔ روزنامهٔ نبرد را به همراه داشت در یک بازرسی خیابانی دستگیر شد.
رمان طاعون نیز در سال ۱۹۴۷ به چاپ رسید که در زمان خود پرفروشترین کتاب فرانسه شد. در سال ۱۹۴۷ کامو از روزنامهٔ نبرد بیرون آمد و نمایشنامهٔ عادلها را در سال ۱۹۴۹ منتشر کرد و اثر فلسفی خود به نام انسان طاغی را نیز در سال ۱۹۵۱ به چاپ رساند.
در ۱۹۵۲ از کار خود در یونسکو استعفاء داد زیرا سازمان ملل عضویت اسپانیا تحت رهبری ژنرال فرانکو را قبول کرده بود. در ۱۹۵۳ کامو یکی از معدود شخصیتهای چپ بود که شکستن اعتصاب کارگران آلمان شرقی را مورد اعتراض قرار داد.
فعالیتهایی برای الجزایر
در اوایل سال ۱۹۵۴ بمبگذاریهای گستردهای از جانب جبههٔ آزادیبخش ملی در الجزایر رخ داد. کامو تا پایان عمر خود مخالف استقلال الجزایر و اخراج الجزایریهای فرانسویتبار بود ولی در عین حال هیچگاه از گفتگو در مورد فقدان حقوق مسلمانان دست برنداشت.
در ۱۹۵۵ کامو مشغول نوشتن در روزنامه اکسپرس شد. او در طول هشت ماه ۳۵ مقاله تحت عنوان الجزایر پارهپاره نوشت.
در ژانویهٔ ۱۹۵۶ کامو برگزاری یک گردهمایی عمومی در الجزایر را عهدهدار شد که این گردهمایی مورد مخالفت شدید دو طرف مناقشه، جبهه تندرو فرانسویان الجزایر و مسلمانان قصبه، قرار گرفت.
کامو در آخرین مقالهای که در مورد الجزایر نوشت تلاش کرد از گونهای فدراسیون متشکل از فرهنگهای مختلف بر مبنای مدل سوئیس برای الجزایر دفاع کند که این نیز با مخالفت شدید طرفین دعوا روبرو شد.
از آن به بعد کامو به خلق آثار ادبی پرداخت و داستانهایی کوتاه که مربوط به الجزایر بودند را منتشر ساخت. او در عین حال به تئاتر پرداخت. دو نمایشنامه اقتباسی در سوگ راهبه اثر ویلیام فاکنر و جنزدگان اثر فیودور داستایوسکی از کارهای کامو در تئاتر بود که با استقبال زیادی روبرو شدند. سقوط در سال ۱۹۵۶ به رشتهٔ تحریر درآمد.
در سال ۱۹۵۷ جایزهٔ نوبل ادبیات را برای نوشتن مقاله «اندیشههایی دربارهٔ گیوتین» علیه مجازات اعدام، دریافت کرد. او از نظر جوانی دومین نویسندهای بود که تا آن روز جایزه نوبل را گرفتهاند.
مرگ
کامو در بعد از ظهر چهارم ژانویه ۱۹۶۰ و در سن ۴۷ سالگی بر اثر سانحهٔ تصادف نزدیک سن، در شهر ویلبلویل درگذشت. در جیب کت او یک بلیط قطار استفاده نشده پیدا شد، او ابتدا قرار بود با قطار و به همراه همسر و فرزندانش به سفر برود ولی در آخرین لحظات پیشنهاد دوست ناشرش را برای همراهی پذیرفت تا با خودروی او سفر کند. رانندهٔ اتوموبیل و میشل گالیمار، دوست نزدیک و ناشر آثار کامو، نیز در این حادثه کشته شدند.
هنگامی که کامو در حادثهٔ اتومبیل کشته شد، مشغول کار بر روی نسخهٔ اول رمان تازهای به نام آدم اول بود. به دوستی نوشته بود: «همهٔ تعهداتم را برای سال ۱۹۶۰ لغو کردهام. این سال، سال رمانم خواهد بود. وقت زیادی میبرد؛ اما به پایانش خواهم برد» حادثهٔ اتومبیل زمانی پیشآمد که عازم پاریس بود تا کاری تازه (کارگردانی تئاتری تجربی) را آغاز کند.
آلبر کامو در گورستان لومارین در جنوب فرانسه دفن شد.
پس از مرگ کامو، همسر و فرزندان دوقلوی او حق تکثیر آثارش در اختیار گرفتند و دو اثر از او را منتشر کردند. اولین آنها کتاب مرگ شاد بود که در سال ۱۹۷۰ منتشر شد. شخصیت نخست این کتاب پاتریس مورسو نام دارد که بسیار شبیه مورسو، شخصیت نخست کتاب بیگانه است. در محافل ادبی مباحث بسیاری در مورد ارتباط این دو کتاب درگرفتهاست. دومین کتابی که پس از مرگ کامو منتشر شد یک اثر ناتمام به نام آدم اول بود که سال ۱۹۹۵ منتشر شد. آدم اول یک خودزندگینامه دربارهٔ دوران کودکی نویسنده در الجزایر است.
سابقهٔ ادبی
در طول جنگ کامو به یک گروه مقاومت فرانسوی به نام کمبت پیوست که یک روزنامهٴ زیرزمینی نیز با همین نام منتشر میکرد. آلبر کامو در این گروه با نام مستعار بوشار علیه نازیسم مبارزه میکرد. او در سال ۱۹۴۳ سردبیر نشریهٴ کمبت شد و در همین سال کامو و سارتر نخستین بار در آخرین تمرین نمایش مگسها به کارگردانی سارتر همدیگر را ملاقات کردند.
هنگامی که در ۱۹۴۵ نیروهای متفقین پاریس را آزاد کردند کامو شاهد این اتفاق بود و آخرین صحنههای نبرد را گزارش میکرد. اندکی بعد از وقایع ۶ اوت ۱۹۴۵ کامو از معدود سردبیران فرانسوی بود که مخالفت و تنفر خود علیه بمباران اتمی هیروشیما توسط ایالات متحده را علنی ابراز میکرد. او در سال ۱۹۴۷ از سردبیری کمبت، که دیگر به نشریهای تجاری تبدیل شده بود استعفاء داد.
بعد از جنگ کامو شروع به رفتوآمد در کافه فلور در بلوار سن-ژرمن پاریس کرد و همنشین سارتر و دیگر روشنفکران فرانسوی بود. او همچنین برای مدتی به آمریکا سفر کرد و چند سخنرانی دربارهٴ تفکرات اندیشمندان فرانسوی انجام داد. اگرچه او تفکرات چپ گرایانه داشت اما انتقادات شدید او از دکترین کمونیسم هیچ دوستی برای او در حزب کمونیست باقی نگذاشت و به تیره شدن روابطش با سارتر انجامید.
در ۱۹۴۹ مجدداً بیماری سل کامو را زمین گیر کرد و او را دو سال به انزواء کشاند. به دنبال آن در ۱۹۵۱ کامو انسان طاغی را منتشر کرد که تحلیل فلسفی او بر شورش و انقلاب بود و در آن اثر کامو مخالفت خود با کمونیسم را آشکار ساخت و به ناراحتی دوستان و معاصران کامو منجر شد و به جدایی سارتر و کامو انجامید. کاترین کامو، دختر او، دربارهٴ آن سالها میگوید:
در سال ۱۹۵۱ که پدرم کتاب انسان طاغی را منتشر کرد، ژان پل سارتر در مجلهٔ «روزگار نو» به او حملههای تندی کرد. در آن سالها کسی جرئت نمیکرد علیه اتحاد شوروی سخنی بگوید، جز پدرم، و به همین علت زیر فشار بود. روزی در خانه او را دیدم که با چهرهای درهم سر در گریبان فرو بردهاست. از او پرسیدم: «بابا غمگینی؟» سربلند کرد، نگاهش را به نگاهم دوخت و گفت: «نه، تنهام!»
پس از آن کامو، افسرده و تنها، شروع به ترجمهٴ نمایشنامه کرد.
نظرات فلسفی
هم نیچه و هم کامو جهان و بیدادگری موجود را نمیپذیرند زیرا چنین وضعیتی نفی انسانیت میباشد. هر دو آنان معترض هستند و هر کدام به خاطر آدمی راه عصیان و شورش را برمیگزینند. کامو و نیچه «عصیانگر» امیدی به انقلاب اجتماعی - سیاسی ندارند زیرا از منظر آنها فرد آگاه و آزادمرد نه تنها «زمانه» و حکومت را، بلکه کل آفرینش را زیر سؤال میبرد.
سیاست
نخستین وابستگی سیاسی کامو ظاهراً از سال ۱۹۳۳ با پیوستن وی به نهضت ضد فاشیست «آمستردام پله یل» که به وسیله «هانری باربوس» و رومن رولان بنیاد نهاده شده بود آغاز گشت. در سال ۱۹۳۴ کامو برای نخستین بار ازدواج کرد ولی چند ماه بعد از همسرش جدا شد و در پایان همان سال به عضویت حزب کمونیست درآمد.
ویل دورانت مینویسد: کامو در وسیعترین معنای کلمه انسانگرا بود. کامو اندیشه خود را از آسمان به امور انسانی هدایت کرد. تلاش میکرد که میراث فرهنگی انسان را حفظ کند، و انسانتر از آن بود که ایدئولوژیهایی را بپذیرد که به انسان فرمان میدهد تا انسان را بکشد. شاید به همین دلیل بود که از تمام احزاب سیاسی کناره گرفت. در کتاب طاعون از زبان تارو میگوید: «من در دنیای امروز جایی ندارم. هنگامی که قاطعانه از کشتن سر باز زدم، خود را به انزوایی محکوم کردم که هرگز پایانی ندارد.»
فوتبال
کامو در سال ۱۹۲۸ فوتبال را در باشگاه ورزشی مون پانسیه آغاز کرد. خود او میگوید: «خیلی زود یادگرفتم که توپ هیچگاه از طرفی که فکر میکنید نمیآید و این درس، در زندگیام - به خصوص در پاریس که هیچکس با دیگری رو راست نیست - خیلی به دردم خورد.»
یک سال بعد کامو دروازهبان ردهٔ جوانان تیم راسینگ دانشگاه الجزیره (RUA) شد. این تیم در دههٔ ۱۹۳۰ دو بار برندهٔ جام قهرمانان شمال آفریقا شدهاست. در همین دوران بود که روحیهٔ تیمی، برادری و در خدمت جمع بودن در کامو تقویت شد. در گزارشهایی که از دوران فوتبال کامو به جای مانده او دروازهبانی توصیف شده که با فریادهای خود شور و اشتیاق را به سایر بازیکنان تیم تزریق میکرد.
اما بیماری سل تمام آیندهٔ حرفهای آلبر کاموی فوتبالیست را نابود کرد. او معالجه شد، اما نه به اندازهای که بتواند رؤیای برابری با ستارگان بزرگ و استثنایی دروازههای فوتبال را که در سر میپروراند محقق کند. هرچند که کامو دیگر بعد از سن هفده سالگی نتوانست فوتبال بازی کند اما همیشه تا پایان عمر کوتاهش یک تماشاگر پر و پا قرص فوتبال باقیماند. علاقهٔ او به فوتبال به حدی بود که وقتی چارلز پونسه، یکی از دوستانش، از او پرسید فوتبال را ترجیح میدهد یا تئاتر پاسخ داد: «بدون تردید، فوتبال»
در دههٔ ۱۹۵۰ در مصاحبه با یک مجلهٔ ورزشی هنگامی که از کامو خواسته شد تا چند کلامی دربارهٔ تیم سابقش، RUA، بگوید گفت: «احساساتی میشوم… پس از سالها که جهان نمایشهای زیادی را پیش رویم گذاشت، آنچه را از اخلاق و تعهدات اخلاقی آموختم مدیون ورزش هستم. اینها را در RUA آموختم… چقدر تیم خودم را دوست داشتم. به خاطر شادی پس از پیروزی، آنگاه که با خستگی پس از تلاش در هم میآمیزد… چقدر بینظیر! و همچنین به خاطر میل احمقانهٔ گریستن در شبهای شکست…»
جاناتان سوییفت 1667-1745
جاناتان سوییفت (به انگلیسی: Jonathan Swift) (زادهٔ ۳۰ نوامبر ۱۶۶۷ – درگذشتهٔ ۱۹ اکتبر ۱۷۴۵)، هجونویس، شاعر و نویسنده رسالههای سیاسی است که در دوبلین، پایتخت ایرلند، متولد شد.
او پس از شرکت در جنگهای استقلال ایرلند، به انگلستان رفت و به فعالیت سیاسی پرداخت. در بازگشتش به ایرلند، ریاست کلیسای جامع سنت پاتریک، دوبلین را بهعهده گرفت و در همین دوران آثار زیادی را به رشته تحریر درآورد. سوییفت را یکی از چیرهدستترین نثرنویسان ادبیات انگلیسی میدانند.
تألیفات
معروفترین اثر او سفرهای گالیور (۱۷۲۶) است. همچنین از آثار کوتاهترش میتوان، قصه یک لاوک (۱۷۰۴) و پیشنهاد مؤدبانه (۱۷۲۹) و نبرد کتابها (۱۷۰۴) را نام برد.
گابریل گارسیا مارکز 1927-2014
گابریل خوزه گارسیا مارکِز (به اسپانیایی: Gabriel José García Márquez) (زادهٔ ۶ مارس ۱۹۲۷ در دهکدهٔ آرکاتاکا*[۱] درمنطقهٔ سانتامارا*[۲] در کلمبیا – درگذشته ۱۷ آوریل ۲۰۱۴) رماننویس، نویسنده، روزنامهنگار، ناشر و فعال سیاسی کلمبیایی بود. او بین مردم کشورهای آمریکای لاتین با نام گابو یا گابیتو (برای تحبیب) مشهور بود و پس از درگیری با رئیس دولت کلمبیا و تحت تعقیب قرار گرفتنش در مکزیک زندگی میکرد. مارکز برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۸۲ را بیش از سایر آثارش به خاطر رمان صد سال تنهایی چاپ ۱۹۶۷ میشناسند که یکی از پرفروشترین کتابهای جهان است.
زندگی
گابریل خوزه گارسیا مارکز روز ۶ مارس ۱۹۲۷ به دنیا آمد و پدربزرگ و مادربزرگش او را در شهر فقیر آراکاتاکا در شمال کلمبیا بزرگ کردند. وی در بوگاتا، پایتخت کلمبیا، به مدرسه رفت و به زودی به نوشتن روی آورد. به تشویق خانواده به تحصیل حقوق پرداخت، اما به زودی دریافت که روح و روان او تنها با نوشتن و ادبیات آرام میگیرد. او بعدها در اولین کتاب خاطراتش با عنوان زندهام که روایت کنم نوشت که دوران کودکی سرچشمه الهام تمام داستانهای وی بودهاست. او تحت تأثیر پدربزرگش که شخصیتی آزادی خواه بود و در هر دو جنگ داخلی کلمبیا شرکت کرده بود آگاهی سیاسی پیدا کرد. مارکز از سالهای جوانی در نیمه دهه ۱۹۴۰ به حرفه روزنامهنگاری پرداخت و در کنار گزارشهای واقعی، نخستین داستانهای کوتاه خود را منتشر کرد.
او در سال ۱۹۴۱ اولین نوشتههایش را در روزنامهای به نام Juventude که مخصوص شاگردان دبیرستانی بود منتشر کرد و در سال ۱۹۴۷ به تحصیل رشتهٔ حقوق در دانشگاه بوگوتا پرداخت و همزمان با روزنامه آزادیخواه الاسپکتادور به همکاری پرداخت. در همین روزنامه بود که گزارش داستانی سرگذشت یک غریق را به صورت پاورقی چاپ شد.
گارسیا مارکز که به شدت تحت تأثیر ویلیام فالکنر، نویسنده آمریکایی، بود، نخستین کتاب خود را در ۲۳ سالگی منتشر کرد که از سوی منتقدان با واکنش مثبتی روبرو شد.
در سال ۱۹۵۴ به عنوان خبرنگار الاسپکتادور به رم و در سال ۱۹۵۵ پس از بسته شدن روزنامهاش به پاریس رفت. در سفری کوتاه به کلمبیا در سال ۱۹۵۸ با نامزدش مرسدس بارکاپاردو در سیزده سالگی تقاضای ازدواج کرد و بیش از نیم قرن با یکدیگر زندگی کردند؛ بخش اعظم این سالها را در مکزیک گذراندند. در سالهای بین ۱۹۵۵ تا ۱۹۶۱ به چند کشور بلوک شرق و اروپایی سفر کرد و در سال ۱۹۶۱ برای زندگی به مکزیک رفت.
فعالیتها
گارسیا مارکز یکی از نویسندگان پیشگام سبک ادبی رئالیسم جادویی بود، اگرچه تمام آثارش را نمیتوان در این سبک طبقهبندی کرد. او در سال ۱۹۶۵ شروع به نوشتن رمان صد سال تنهایی کرد و آن را در سال ۱۹۶۷ به پایان رساند.
«وقتی سالها بعد سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در برابر دستهٔ سربازانی که قرار بود اعدامش کنند، ایستاده بود، بعد از ظهر دوری را به یاد آورد که پدرش او را برای کشف یخ برده بود.» با این جملهٔ شگفتانگیز و گیرا دنیای «صد سال تنهایی» شکل میگیرد که بسیاری آن را دلانگیزترین رمان قرن بیستم میدانند.
صد سال تنهایی در بوینس آیرس منتشر شد و به موفقیتی بزرگ و چشمگیر رسید و به عقیدهٔ اکثر منتقدان شاهکار او بهشمار میرود. او در سال ۱۹۸۲ برای این رمان، برندهٔ جایزه نوبل ادبیات شد. بنیاد نوبل در بیانه خود او را «شعبده باز کلام و بصیرت» توصیف کرد.
ایده اولیه برای نوشتن نخستین فصل کتاب صد سال تنهایی در سال ۱۹۶۵ وقتی که مشغول رانندگی به سمت آکاپولکو در مکزیک بود به ذهنش رسید.[۳] تمام نسخههای چاپ اول صد سال تنهایی به زبان اسپانیایی در همان هفته اول کاملاً به فروش رفت. در ۳۰ سالی که از نخستین چاپ این کتاب گذشت بیش از ۳۰ میلیون نسخه از آن در سراسر جهان به فروش رفته و به بیش از ۳۰ زبان ترجمه شدهاست. در سال ۱۹۷۰ کتاب سرگذشت یک غریق را در بارسلون چاپ کرد و در همان سال به وی سفارت (کنسولگری؟) کلمبیا در اسپانیا پیشنهاد داده شده که وی این پیشنهاد را رد کرد و یک سفر طولانی به مدت ۲ سال را در کشورهای کارائیب آغاز کرد و در طول این مدت کتاب داستان باورنکردنی و غمانگیز ارندیرای سادهدل و مادربزرگ سنگدلاش را نوشت که جایزه رومولوگایه گوس بهترین رمان را بدست آورد. وی سپس دوباره به اسپانیا برگشت تا روی دیکتاتوری فرانکو از نزدیک مطالعه کند که حاصل این تجربه رمان پاییز پدرسالار بود.
در اوایل دهه ۸۰ به کلمبیا برگشت ولی با تهدید ارتش کلمبیا دوباره به همراه همسر و دو فرزندش برای زندگی به مکزیک رفت. گابریل گارسیا مارکز در سال ۱۹۸۲ جایزه ادبی نوبل را دریافت کرد و بنیاد نوبل در بیانه خود او را «شعبده باز کلام و بصیرت» توصیف کرد. تمام داستانهای وی به نثری نوشته شدهاند که از نظر رنگارنگی و جاذبه غریبشان فقط میتوان آنها را با کارناوالهای آمریکای جنوبی مقایسه کرد.
او در سال ۱۹۹۹ رسماً مرد سال آمریکای لاتین شناخته شد و در سال ۲۰۰۰ مردم کلمبیا با ارسال طومارهایی خواستار پذیرش ریاست جمهوری کلمبیا توسط مارکز بودند که وی نپذیرفت.
سالهای پایانی زندگی
در سالهای پایانی زندگی و به مرور زمان خلاقیت و توان نویسندگی مارکز رو به کاهش گذاشت. او برای نوشتن کتاب خاطرات روسپیان غمگین من، چاپ ۲۰۰۴ حدود ده سال وقت صرف کرد. در ژانویه ۲۰۰۶ اعلام کرد که دیگر تمایل به نوشتن را از دست دادهاست. میراث او مجموعه بزرگی از کتابهای داستانی و غیرداستانی است که با پیوند دادن افسانه و تاریخ در آن هر چیز ممکن و باورکردنی مینماید. تمام داستانهای وی به نثری نوشته شدهاند که از نظر رنگارنگی و جاذبه غریبشان فقط میتوان آنها را با کارناوالهای آمریکای جنوبی مقایسه کرد. آخرین اثری که از او منتشر شد، کتابی است به عنوان «نیامدم که سخنرانی کنم»، که ۲۲ سخنرانی او را که به مناسبتهای گوناگون در سراسر جهان ایراد کرده، در بر میگیرد.
پزشکان در سال ۲۰۱۲ اعلام کردند که مارکز به بیماری آلزایمر مبتلا شدهاست.
جنجال خواهی
از آثار مارکز به خاطر نثر غنی آن در منتقل کردن تخیلات سرشار نویسنده به خواننده ستایش شدهاست. اما برخی از منتقدان، آثار او را اغراقی آگاهانه و توسل به افسانه و ماوراء طبیعت برای گریز از ناآرامی و خشونتهای جاری در کلمبیای آن دوران میدانند.
ناآرامی و خشونتهای سیاسی، خانواده به عنوان یک عنصر وحدت بخش، ترکیب آن با شور مذهبی و باور به فراطبیعت روی هم رفته سبک ادبی شاخص مارکز را به هم بافتهاند. آثار وی نظیر پدرسالار یا ژنرال در هزارتوی خود به خوبی تقویت انگیزههای سیاسی او در واکنش به تشدید خشونت در کشورش کلمبیا را نشان میدهند. او پس از نوشتن مقالهای در مخالفت با دولت کلمبیا به اروپا تبعید شد. وقتی که کتاب غیر داستانی سفر مخفیانه میگل لیتین به شیلی را در سال ۱۹۸۶ نوشت، حکومت دیکتاتوری ژنرال پینوشه ۱۵ هزار نسخه از آن را در آتش سوزاند. او به نوشتن آثاری که گرایش به جناح چپ سیاست در آن مشهود بود ادامه داد.
او با فرانسوا میتران رئیسجمهور سوسیالیست فرانسه در دهه ۱۹۸۰ دوستی نزدیکی داشت و مدتها نیز از دوستان نزدیک و حتی نماینده فیدل کاسترو، رهبر سابق کوبا، بود. گارسیا مارکز به دلیل دفاع از حکومت فیدل کاسترو که از نگاه گروه کثیری از روشنفکران و نویسندگان به مرور به یک رژیم خودکامه بدل شده بود، وارد بحثهای تندی شد که یکی از نمونههای برجسته آن مجادله اش با سوزان سونتاگ، نویسنده معروف آمریکایی، بود. به خاطر دفاعش از حکومت کوبا او مدتی حق ورود به آمریکا را نداشت. دولت آمریکا بعدها در این تصمیم خود تجدید نظر کرد و مارکز بارها برای معالجه سرطان غدد لنفاوی به کالیفرنیا سفر کرد. او به مداخلات آمریکا در ویتنام و شیلی انتقاد کرده بود. بهرغم این انتقادها بیل کلینتون و فرانسوا میتران رؤسای جمهور پیشین آمریکا و فرانسه از جمله دوستان گابریل گارسیا مارکز بودند.
مارکز در ایران
بهمن فرزانه در سال ۱۳۵۴ با ترجمه «صد سال تنهایی»، نویسنده بزرگ آمریکای لاتین گابریل گارسیا مارکِز را به کتاب خوانان ایرانی معرفی کرد. این کتاب با استقبال زیادی روبرو شد و نویسنده آن در ایران به محبوبیت فراوان رسید.
تقریباً تمام آثار داستانی مارکز به فارسی ترجمه و منتشر شدهاست، و بیشتر آنها بیش از یک بار. برخی از داستانهای او مانند رمان «عشق در سالهای وبا» با سانسور به بازار آمده و صحنههای اروتیک آن حذف شدهاست. خوانندگان ایرانی آثار مارکز را دنبال میکنند و برخی نویسندگان به تأثیر از سبک «رئالیسم جادویی» منسوب به او کتاب مینویسند.
آخرین کتابهای مارکز در حوزه رمان «روسپیهای غمزده من» (باز هم با حذف برخی از صحنهها) و خودزندگینامهٔ او به عنوان «زیستن برای نوشتن» آخرین کارهایی هستند که از مارکز در ایران منتشر شدهاند. کتاب «گزارش یک آدمربایی» (۱۹۹۶) نیز در ایران کاملاً شناخته شدهاست، به ویژه از زمانی که میرحسین موسوی، از رهبران اصلی «جنبش سبز»، درونمایه آن را برگردانی واقعی از سرگذشت خود و همفکران خود دانست.
کتاب مارکز را کالبدشکافی نظامهای وحشت و ترور دانستهاند. وصف کامل رژیمهایی که زندگی و حرمت شهروندان به هیچ میگیرند. مارکز رنج و درد قربانیان دیکتاتوری را شرح میدهد، با این دریغ و افسوس که او، این قویترین قلم جهان، «نمیتواند روی کاغذ حتی سایهای کمرنگ از وحشتی را مجسم کند که قربانیان متحمل میشوند».
درگذشت
گابریل گارسیا مارکز، در روز پنجشنبه ۱۷ آوریل ۲۰۱۴ (۲۸ فروردین ۱۳۹۳)، در سن ۸۷ سالگی، در خانهاش در مکزیکو سیتی درگذشت. دو سال پیش از مرگ، برادر گابریل گارسیا مارکز اعلام کرد او از بیماری فراموشی (دمانس) رنج میبرد و دیگر نمینویسد. جسد وی فردای آن روز در روز آدینه در مکزیکوسیتی سوزانده شد، بخشی از خاکستر جسد وی به کلمبیا زادگاهش منتقل شد.